حوالی سالهای هزار و سیصد و آبی لاجوردی بود. برف، کوههای اطراف استعاره را پوشانده بود و پرندگانِ ردیف و قافیه به ییلاقات چهچهه کوچ کرده بودند. کمکمک آفتاب بهاری روی بلورهای اساطیری برف، کرشمه میریخت و هزار جویبار کوچک و بزرگ از حنجرهی سنگها، راهی رود و چشمه و چشمها میشدند.
بهار که آمد، بغض کلمه شکست و هایهای، واله شد. آن سالها هنوز رسم نبود که گلهای بنفشه را در گلخانهها پرورش دهند و هنوز هیچ شاعری به شعرش قسم نخورده بود. هنوز شانه اختراع نشده بود تا هفت دخترانِ رنگینکمان، گیسوانشان را شانه کنند و بریزند پای جادههای بخت. هنوز آفتاب، عینک دودی نمیزد و رود انگشت اشارهی اقیانوس نبود. روزهای اول بهار، ناگهان جارچیان جار زدند چه نشستهاید که ساکنین محلهی رنگرزها در تدارک جشنی تازهاند. آنها قصد دارند با مشارکت ابرها، از این سرِ آه تا آن سرِ عاشقانهها را آذین ببندند و بالاخره هفت دختران رنگینکمان را به خانهی بخت بفرستند.
پرسوجو که کردند، دیدند هفت داماد، همان هفت ستارهای هستند که شبها فانوس رویای اهالی کوهپایه را روشن میکنند، همان هفت غزلی که صاحب رمههای ذوق کوهپایهاند.
این بود که اهالی به جنبوجوش افتادند. خب باید کاری میکردند، یک کوهپایه بود و یک هفت دخترانِ رنگینکمان؛ و الحق هم سنگ تمام گذاشتند:
همهی کوهپایه را در ابیاتِ سبز برگها غرق کردند. به تشنههای در راه مانده، رسم بخشش آب را آموختند. نظریات فلسفیِ کفشدوزک را در آینههای تکثّرِ خال، تفسیر کردند. آواز دستفروشانِ خسته و پیر را در کتابی طلاکوب شده، به تیراژ همهی گندمهای کوهپایه منتشر کردند. به سایهها لذت تعظیم در برابر یک لکه نور را چشاندند و عاقبتِ سلام را دوباره به سایهنشینها گوشزد کردند. تمام رودخانههای دریاریز را از گلولای همهمه لایروبی کردند و برای ماندابها، ح ر ک ت را هجی کردند.
هرکه نور میخواست، در دسترس بود. هرکه لحظه میخواست کافی بود دست دراز کند به سمت مشبک کندوهایی که تا باورِ چشم از شاخههای قربت آویخته بودند. هر که آواز میخواست، گوشش را به هوش سنگ میگذاشت و یک مجلس، خاطرهی قلهها را مرور میکرد.
عشق بین عابرینی که از راه شیری میرسیدند دستبهدست میشد و صیقل میخورد.
القصه، چهرهی کوهپایه، رنگِ بیرنگی گرفت و لهجهی قناریهای کهکشانی به دانههای ارزنی که روی خاک میغلتیدند غبطه خورد. دیگر هیچ کلبه و کومهای نبود که گنجشکهای نور، بالای سرش نچرخد و هیچ دستاسی نبود که فقط برای آرد کردن گندم بچرخد. دیگر روزگار مثل ساعت، دقیق و مثل اشک مادر زلال شده بود.
حالا نوبت هفت دخترانِ رنگینکمان بود. چهها که نکردند در این جشن بخت. هیچکس باور نمیکرد که بشود هفترنگ رنگینکمان را در سه رنگ گرد آورد. هیچکس باور نمیکرد که بشود کاکل بخت سپید همهی عارفان را در سبزی یک گیاهِ ساده، به سرخِ سینهی پرندهای به همین نام گره زد. اما حتم دارم آنها که سرمهی چشمهاشان از جوهرِ ذاتِ نگاه است و سرخی ِ گونههاشان از کاسهی گلبرگهای اول بهار، باور میکنند؛ باور میکنند…
باورکن؛ حتی هزار رنگ بیرنگی در این حریر همیشه در اوج و اهتزاز، عاقبتِ سبزتر از سرخِ اقیانوس را همسرایی میکند.
ایران، پرچمیست که نام بیتمامِ حضرت معشوق در سینهاش قلقل میکند.