نشر شوق شرقی

هنرِ آینه خوانی در عصر حیرت

در احوال هنر و هنرمند:

نویسنده :

تاریخ نگارش:

محمد مهدی رسولی

15 تیر 1403

هنر، حتی اگر ، انگشت اشاره به خود نباشد، هنوز شمایل یک نگاه پیام انگیز را دارد. هنر، در عصر حیرت، آدمی را – مکنون و معدنِ نامکشوفِ آدمی را- بازنشان می کند. این بازنشانی، اشاره ای ست بزرگ به ساحت تماشا، آگاهی و کشف.

هنر می تواند و حتی باید بتواند از راز سر به مُهر مکنونات حسی بشری – حتی غیر از این، تو بگو یک شی– پرده بردارد.

حتی همان وقت ها که به تعبیر بعضی تاریخ دانان، هنوز هنر قد نکشیده بود و سرِ پای خودش نبود و تکیه می زد به اسطوره و کلمه و شعر و هزار جور وصله ی ناجور (این را بعضی تاریخ دانان هنر می گویند، نه حقیر) وضع اینطور نبود. حتی همان وقت ها هنوز می توانستی از هنر حرف بزنی بدون اینکه لهجه ی فطری ات را از یاد ببری. بدون اینکه از خودت ببُری و متصل شوی به آراء نفسانی ِ خواهنده ی ذلیل و ملولِ آخرش بر باد.

چه دوره ای بوده آن دوره ها. ما که ندیدیم، می گفتند آدم های مجهولش خیلی هم که کم بودند و صغیر و بی بنیه، می شدند میکل آنژ و سلطان محمد و بوتیچلی و شاگردان مکتب ترکمانان و رضا عباسی.

بعدها، وقتی بیضه ی بخت هنر بزرگ را ملخ بی وجدانِ بی خبری می خورد، صدای شیون از هر کوی و برزنِ زمین و زمان بلند می شود که واحسرتا، عقیم شدیم رفتیم پی کارمان؛ که اگر گوش تیز کنید، همین حالا هم این فغان را می شنوید.

باری، هنر فطری خُلَّصِ بی غشِ معطر، اگر انگشت اشاره به خود نباشد، هنوز می توان گفت یادآورِ خود است. مراد من از خود، در اینجا، چیزی شبیه واژه ی معروف “فردیت” است؛ البته نه به آن شوری!

اما در این وانفسای دنبه به جای راسته، و آب به جای شیر، هنر چرا بزکِ دروغ نکند. چرا ابرویش را پاچه شتری برندارد و چرا مردمکش را در تشتِ لنز آبی نفتی نخیساند. مگر چه کم از لواشک – همین لواشک آلوی وطنی – دارد که با آردِ گندم یا چه فرق می کند، خاک اره و ماست ترشیده خمیرش را می ریزند و با رنگ روناسی که برای رنگ آمیزی نخ فرش استفاده می شود، رنگش می کنند و در مشمع استریل پهنش می کنند و به جای لواشک آلوی صفرا بُر می فروشندش متری آها تومن!

اما اگر هنوز نبض احساس در رگ های آغشته به رنگ بی رنگی در تن مهجور هنر می تپد، بالای غیرتِ رهگذران ساده و ساکت و بی ریایی ست که مثل رؤیا، شادی انگیز و زود گذرند. همین آدم هایی که در گوشه و کنار جغرافیای سکوت نشسته اند پی کسب روزیِ حلالِ احساس. دستشان مثل طفلِ روزهای اولِ خلقت دراز شده بالای سرشان تا ماه را در مشت بگیرند و موچش کنند یا حتی بخورندش. همین ساکنین بی زحمت و خاموش کوچه پس کوچه های بی نشان که در شعله های همان انگشت اشاره که حالا دیریست، مشعلی شده مشعشع، می سوزند و می سازند.

همین ستاره های سوسوزن در همین راه شیریِ خودمان که اگر از کنارت بگذرند، انگار می کنی نسیمی گذشته، بس که سبک اند و بی زحمت؛ بس که بی پیرایه اند و محجوب.

اما یک مطلب! همان طور که عسل هم سه جور داریم 1- عسل واقعی 2- به همراه شکر(نیم تقلبی)3- تقلبی محض؛ خب هنرمند هم چند جور داریم. حالا اینکه اشکال می کنید که چرا هنرمند را عسل گفتیم و نه زنبور، علت دارد؛ چرا که قرار شد انگشت اشاره، ما را تبدیل کند به ما. پس محصولِ این زنبور چیزی جز خودش نیست و اگر یک فقره نیشی هم دارد، به صد جرعه نوشش دَر.

اما اگر هنر یا چه فرق می کند، بگو هنرمند، واقعی باشد، انگشت اشاره اش به سمت خودش خواهد بود و جهانی را می گشاید که معرف تمام یا لااقل بخشی از حقیقت است. در فرض دوم، اگر هنر یا هنرمند قاطی داشت، حتی اگر آن ملاتِ قاطی شده، شکر باشد، بی برو برگرد، انگشت اشاره به سمتِ پتل پورت است. ناکجایی که آن سرش ناپیداست و این سرش در آخورِ یونجه های صد رنگِ پلاستیکی و دیجیتال و یک بار مصرف.

اما در نوع سوم، اگر هنرمند یا عسل یا زنبور یا هنر یا هر چه که می گویی، از نوع تقلبی اش باشد، – خدا به دور- گویی دیگر انگشت اشاره اش را گم کرده است. و این آخرِ واویلاست. او نه آنکه جای خوب یا بدی را نشان نمی دهد بلکه اصلا و فرعا انگشت اشاره اش به هیچ است و این هیچ را می آورد سر سفره ی زن و بچه ی احساسش، خب نتیجه چه می شود؟ بچه اش یا عقب افتاده و خنگ و آب زیپو از آب در می آید که برایش حرف در بیاورند که آی. کی. یواَش به قدر پاشنه ی کفشِ آنجلینا جولی هم نیست. یا اینکه جلو افتاده می شود. یعنی کلا جلو بندی فک جونده ی ناسوتی اش می افتد در قعر آینه های شکسته و دمار از فهمِ لاهوتی اش در می آورد. به قول ادبای اراذل، قاطی می کند آقا! بد جور هم قاطی می کند. حالا یک نفر را داشته باش که ایستاده بدون انگشت اشاره، مدام این پا و آن پا می کند که خودش را در کدام خراب شده ی بخت برگشته ی بدشانسی خالی کند.

به همین خاطر، حرف با اینها نیست. یعنی اینها طرفِ حساب هیچ عسل خورِ حرفه ایِ خوش ذوقِ کندو دیده ی مجرب نیستند. ما با نسلِ همان مهجوران پی جورِ خود، حرف می زنیم. اتفاقا همان ها هم صدای ما را می شنوند، به درد دل ما دل می دهند و صبر می کنند تا جمله مان به سرانجام برسد.

آقا جان، در یک کلمه، هنر، حتی اگر انگشت اشاره به خود نباشد، هنوز شمایل یک نگاه پیام انگیز را دارد. اسم ما، جلدما، عکسِ پرسنلیِ جغرافیای ما، عطر یاسمن انگیزِ ترانه های حماسی ما و رنگِ بودنِ ما، اقتدار بصری می خواهد. باید در هیئتِ تصویر و شکل و رخت و ریخت، دلبری کند. اصلا ما با وجود همین موجوداتِ دلبرانه است که حیات مادی و معنوی و آسمانی داریم . در یک کلمه، باید رسمِ دلبری را دوباره در کوچه ها جار بزنیم. به خدا می ارزد. بچه های اندیشه و ادراکمان در آینده دعایمان خواهند کرد و گُل بر تابوتِ بی مرگی مان خواهند افشاند.

امابه هزارو یک دلیل عاشقانه، از همه بیشتر، نقاشان، تصویرنگاران و اشاره پردازان استحقاق این دلبری را دارند. اسم ما، جلد ما، عکس پرسنلی جغرافیای ما، باید دوباره در کف با کفایت هنرمندان نقاش به نور و آب و آینه ترجمه شود. همین بیرق و پرچم، یک نگاره ی تمام قد و معناست از در اهتزاز بودنِ ما. در ممالک دیگر، در سینما و نقاشی و مجسمه و همه چیزشان، پرچمشان را می آوردند می کارند در قلب و چشم و اوج اثر؛ و ما که می خواهیم در یک اثر هنری پرچممان را به اهتزاز درآوریم، می ترسیم از اینکه همان ها رای بدهند به شعاری بودن و وابسته بودن و نان از سفره ی دیگری خودنِ ما. جاسپر جونزشان پرچمشان را ده ها بار روی بوم و تخته و چه و چه نقش می کند، و یکی از ما که پرچم را در اثرش به اهتزاز در می آورد، از خود و اثرش می ترسانندش!

عزیز دلم، قربان آن چشم های شیرین و اصیلت، حواست به آینه باشد، عشق را نقاشی کن. مشتری در یکی از همین محله های راه شیری منتظر است. دست به جیب ایستاده و صدای جیرینگ جیرینگ ستاره های نورانی اش گوشِ عابران محجوب را نوازش می دهد.

دیدگاه های شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط